یادداشت های مستر شوکولاتی

ساخت وبلاگ
همیشه هم اونجوری که می‌خوایم نیست و نمیشه ...چند روز پیش با بی بی سر مامانم بحثمون شد ... اینم که هورموناش قاطی پاتی شده تا چیزی میشه میزنه زیر گریه و ناراحتی و این حرفا ، بیشتر وقتها سعی میکنم درکش کنم ولی خب منم آدمم عصبانی میشم ... نمیشه که بخاطر بی بی ، کلا به مادرم سر نزنم ، اونم مادرمه و کلی زحمت کشیده برام تا به اینجا رسیدم ...ولی شبش با اینکه خیلی ناراحت بودم سعی کردم از دلش در بیارم و نزارم بیشتر ناراحت بشه ... امروزم بردمش دستبند طلایی براش خریدم ... یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:43

هیچکس ندونه خودم که می‌دونم باز چمه که شبها نمی‌خوابم ، دیشب تا چشمامو بستم پدرم اومد جلو چشمام ...خودش ، رفتاراش، غذا خوردنش ، پیرهن هاش، اون روزی که موهاش رو ژل زد و چقدر خندیدیم ، این یکی دو سالی که همیشه موهاش رو کوتاه میکردم خراب میکردم باز هیچی نمی گفت ، این اواخر که ناتوان شد از حموم کردن و منو داداشم بردیمش حموم ، از یکی دو باری که بحثمون شد باهم ، از آموزش دادن رانندگی بهم، از بچگیم که باهاش شرکت میرفتم ، از سرکارش که همکاراش بهم نیشکر میدادن، از اخبار دیدنش، از نحوه نشستنش سر سفره چون زانوش درد میکرد ، از صورتش که همیشه سه تیغه میکرد و تمیز بود ، از کت و شلوارش ، از اون شبی که داداش دومیم خیلی ناراحتش کرد و از غصه بیرون خونه نشست و گریه میکرد ، وای از روز و شب آخر بستری شدنش تو بیمارستان ....۱۲ آبان ۱۴۰۰ جشن عروسیم بود ، دی ماه همین سال ۱۴۰۰ بیماریش شروع شد ...اصلا نفهمیدیم از کجا خوردیم ...به سه ماه نکشید دیگه طاقت نیورد و تموم شد ... ،هیچ غلطی نتونستیم براش بکنیم ، سه روز من و داداشم همه بیمارستان های شیراز رو شخم زدیم ، همشون میگفتن اذیتش نکنید بزارید به حال خودش بمونه تا تموم بشه ...وقتی از شیراز اومدم نشستم پیشش و دروغ مصلحتی بهش گفتیم که این داروها رو استفاده کنی ایشالله خوب میشی ، هیچی نگفت ... هیچی نگفت ، عصاشو گرفت دستش و اون دستش رو کشید سمتم تا دستش رو بگیرم و از رو مبل بلندش کنم ، بردمش تو اتاقش تا دراز بکشه ، انقدر ناتوان شده بود پاهاشو نمیتونست از رو زمین بلند کنه بزاره رو تخت ، پاهاش رو با دو تا دستهام بلند کردم و گذاشتم رو تخت، خوب نگاه ام کرد یواش بهم گفت بیا جلوتر ، آره فهمیده بود دارم بهش دروغ میگم .... یواش بهم گفت محمد ... بزارم رو به قبله ... د یادداشت های مستر شوکولاتی ...
ما را در سایت یادداشت های مستر شوکولاتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shokolboy4 بازدید : 60 تاريخ : يکشنبه 10 ارديبهشت 1402 ساعت: 13:43